#نقطه_وجود
21 مهر 1403
یا هو…
و تو میآیی و….
دنیای من رنگ دیگری خواهد گرفت…
همه چیز برای من میشود : ” تو”
….
از روزی که دانستم در دلم جوانه زدی
دیگر من، من نبودم
پوشیدم برای تو
نوشیدم برای تو
خوابیدم برای تو
…
لیک
تو را خواستم اما نه برای خودم
نه برای خودت
برای خدایم…
تو را برای خدا خواستم
خود خواه نبودم… باز هم به تو فکر کردم
تو برای من نیامدی…
اما نمیدانم امروز چگونه اینطور طلبت میکنم
به خودم سخت نمیگیرم…
میگذارم به پای احساس مادریام…
احساس مادریاش تو را طلب میکند…
تمام سختیاش را به جان میخرم… برای یک لحظه آغوش…
لحظه ای که برای زندگی ات مرا خواهان میشوی….
همان لحظهای که مانند هر کودکی برای آغوش مادرت عطشان میشوی
و من
تو را
در آغوش میکشم…
همسفر روز های سخت من… :)